مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد