با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد