ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت