اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را