بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد