ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته