انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت