از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند