به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
به نسخه نیست نیازی طبیب را ببرید
برای مرگ علی دست بر دعا ببرید
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید