وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده