ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام