ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد