رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری