نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده