بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده