کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده