صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
ای هزار آینه حیران تو یا ثارالله
صبح سر زد ز گریبان تو یا ثارالله
آن که نوشید می از جام بلا کیست؟ حسین
آن که کوشید به یاری خدا کیست؟ حسین
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده