رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست