داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را