وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
من و دل، شیعۀ دردیم مولا!
بدون تو چه میکردیم مولا!
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
ببین، تاریخ در تکرار ماندهست
جهان در حسرت بسیار ماندهست
من و آوازۀ برگشتن تو
دلی اندازۀ برگشتن تو
کسی اینگونه شیدایی نکردهست
شبیه من شکیبایی نکردهست
جهان در حسرت آیینه ماندهست
گرفتار غمی دیرینه ماندهست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها