جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد