پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم