بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست