هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد