امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
حُسن تو به هر دیده مصوّر شده باشد
جا دارد اگر مهر منوّر شده باشد
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید