با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
تا صبح علی بود و مناجات شَبش
در اوج دعا روح حقیقتطلبش
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم