انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
از خویش برآورد تمنای تو ما را
سر داد به فردوس تماشای تو ما را
یوسف شود آنکس که خریدار تو باشد
عیسی شود آن خسته که بیمار تو باشد
من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را