تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود