میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب...
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود