فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
ای ماه، ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما