تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سفر کردند سرداران عاشق
به روی شانۀ یاران عاشق
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
طلوع ناگهانها، زیر آوار
غروب قهرمانها، زیر آوار
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را