پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم