با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است