چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
ز نینوای تو رفتم چو نی، نوا کردم
چنان که بادیهها را چو نینوا کردم