صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو