کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت