با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را