صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود