یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
یک ماه جرعه جرعه تو را یاد کردهایم
دل را به اشتیاق تو آباد کردهایم
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست