آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته