حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا