ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
این صحن که بینالحرمین عتبات است
در اصل، همان عرشۀ کشتی نجات است
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی