با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی