با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی