آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است