بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
هرکه میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
غالب شده بود ترس بر عرصۀ جنگ
پر بود تمام معرکه از نیرنگ
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده