بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده