فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
حرف او شد که شد دلم روشن
در دلم شوق اوست کرده وطن
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ