در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
عالم و فاضل و فرزانه و آزاداندیش
خالص و مخلص و شایسته و وارسته ز خویش
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس