خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی